Web Analytics Made Easy - Statcounter

 به پیچ دوم راه پله دفتر که رسیدم سایه ی خمیده ی مادری که طفل شیرخوارش به سینه ی وی چسبیده بود را روی دیوار دیدم،بیست سی دقیقه پیش سرایدار ساختمان پیامک زده بود که خانم جوانی با بچه ی شیرخوارش روی پله های دفتر منتظر شماست ، سایه ی ساکن و بی حرکت مادر روی دیوار تنها با حرکات دست ولب طفل که در جستجوی قوت خویش بود وادارم کرد  تا با  صدای سرفه ای ساختگی حضورم را اطلاع دهم بی خبرم از اینکه  مادرسر به دیوار در خوابی عمیق فرورفته و طفل معصوم در جستجوی  شیر بدن مادر  را می‌ کاود  ،هنوز به راه پله ای که زن جوان آرمیده بود نرسیده بودم که ناخوداگاه این قطعه شعر سید علی صالحی به ذهنم خطور کرد که  طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی  بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان لذا طوری قدم از قدم برداشتم که مبادا صدای قدم هایم  سکوت و آرامش حاکم بر حال و هوای بانوی خسته و طفل گرسنه اش که در جستجوی شیر بود برهم بزند هرچند که این آهوی بی جفت خسته تر از آن بود که با قدم های من از خواب بیدار شود علیرغم اینکه مطمئن بودم صدای درِ دفتر توان بیدار باش به خواب عمیق مادر را  ندارد اما طوری با احتیاط  در دفتر را باز کردم که کوچکترین صدایی سبب آزار مادر نشود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

معمولا وکلای  جوان در دو سه سال ابتدایی اشتغال به حرفه وکالت  نه توان استخدام منشی و آبدارچی دارند و نه ضرورتش را احساس می کنند من هم از این قاعده مستثنی نبودم و لذا چندین دقیقه پیش از سررسید ساعت اولین ملاقاتم به دفتر می رفتم تا  ضمن جمع و جور کردن محل کارم، چای تازه دمی تیار کنم و آماده ی شنیدن دردل مراجعین. هم اینکه سوت کتری آب‌جوش بلند شد صدای زنگ در دفتر نیز شنیدم همان آهوی بی جفت بود که در راه پله چرت قیلیوله ای زده بود. غزال بانوی هجده نوزده ساله  ای بود که طفل شیرخوارش را به سینه گرفته عزمش را جزم کرده بود تا حق و حقوقش را از ماترک *مشتی بگیرد:

چهار سال پیشتر سر سیاهی زمستان بود که مشتی پی راننده ی کامیونش پرسون پرسون آمده بود تا قهوه خانه حاج بابام ، می گفت از شوفرهای جاده شنیده که آخرین بار ده چرخ مشتی را اینجا دیدن که توی برف گیرکرده و بعد از او هیچ خبری از راننده و کامیون بهش نرسیده و حالا آمده پی راننده و کامیونش. سرمای هوا و بوران برف آنقدری  بود که تمام کامیون دارها را زمین گیر کرده بود و مشتی  هم که با ماشین های اداره راه تا آنجا آمده بود همراه با بقیه کامیون دارها آنشب داخل قهوه خونه ی حاج بابا صبح کردند.صبح که رفتم ظرف و ظروف راننده ها  که نیمرو و نون و پنیرشون خوردن و از قهوه خانه حاج بابا راهی جاده شده بودند جمع کنم دیدم غریبه ای که آمده بود پی شوفر و ده چرخش با  حاج بابا  داره پچ پچ می کنه  و زیر چشمی هم نگاهی به من داره،تا صلوه ظهر هرجایی که می رفتم نگاه مردغریبه دنبالم بود تا اذان ظهر که سید، خادم امامزاده ی ده آمد قهوه خونه،کل روستا خبر داشتند هرجا که عقد و صیغه ای در میون باشه سید هم آنجاست.

قبل از ناهار سید پیش نماز شد و چندتایی مسافر و حاج بابا و مرد غریبه بهش اقتدا کردند،نماز جماعت که تموم شد مرد غریبه از وسط جماعت بلند شد و گفت:من حسن ...هستم دوستان و رفقا مشتی حسن صدام می کنن ،بخت و اقبال من این بود که رد و پی ده چرخ و شوفری که قرار بود هفته ی پیش تهرون باشه را تا اینجا،قهوه ی خونه ی حاج بابا بگیرم و برف دیشب شد بهونه ی موندن اینجا و طلوع آفتاب روی رخ غزال مشتی شد بهونه ی نرفتن حالا من اینجا در حضور این سید اولا پیغمبر و شما که چند دقیقه پیش بهش اقتدا کردید این دختر و از باباش خواستگاری می کنم تا اگر بخت یار بود و یار اهل غروب نشده داخل امامزاده عقدش کنم وشام کل اهل ده ولیمه ی این وصلت کنم.

در روستای ما رسم بوده و هست که دختر به ۱۳ نرسیده بایستی اولین شکمش و زاییده باشه و من نزدیک  به  ۱۵ سالگی بودم و .. همین شد که  تامشتی پا پیش گذاشت و مرا از حاج بابام خواستگاری کرد همه اهل محل گفتن چی میخوای بهتر از این، ماشین سنگین که داره،تهرونی نیست که هست،معلومه انقدری داره که میخواد کل ده و ولیمه کنه استخاره نداره دختر دست به دستش بده و از این روستای نکبت گرفته که نه از آسمونش رحمت میاد و نه از زمینش برکت برو.به خیال خام خانمی کردن توی خونه ی مشتی تن دادم به عقد مردی که سنش کم از بابام نداشت.

هنوز برف اول زمستون تهرون ندیده بودم که باردار شدم،مشتی دو شب اول هفته خونه بود و پنج شب و روز هفته می گفت جاده است و مشغول سرکشی به شوفرها. مشتی کامل مردی بود که من خیال می کردم مرد خونه ی من هست و پدر توراهی ام تا اینکه  ...

جنازه ی مشتی حسن چند ماه پیش پای بساط تریاک و مشروب در خانه ای واقع در شمال شهر کشف می شود و در مراسم خاکپساری اش غزال حاج بابا متوجه می شود که مشتی چهار زن عقدی و چندین زن صیغه ای داشته که از هر کدام لااقل یک بچه یادگار گذاشته. زن و بچه های مشتی به قدری که گلیمشون رااز آب بکشند از مال و اموال مشتی دراین سالها برده و خورده بودند وتنها کسی از این نمد نه کلاهی نصیبش شده بود نه گلیمی داشت که از آب بیرون بکشه غزال حاج بابا بود ،به قول خودش وقت دنیا آمدنش نافش و با بختک نحسی بریده بودند.دختر جوانی که با ده سکه به عقد مشتی درآمده بود و حالا جز همان مهریه و سهم الارثی که اندازه ی انگشت های دست و پای خودش و نازنین زهرا شریک دارد هیچ چیزی از دار دنیا ندارد.

زنی جوان با طفلی شیرخوار که ونگ و ونگ های وقت و بی وقتش خبر از گرسنگی و خالی بودن سینه ی مادر از شیر می داد حسب اظهاراتی که داشت صاحب ثروتی بودند که کل روستای آباء و اجدادی اش را می توانست بخرد اما آن روز معطل یک لیوان شیر بود تا شکم خودش را نیم سیر کند و شیره اش را به دهان طفل پدر مرده بگذارد.قسمت مشتی حسن از فرزند،همگی ذکور بود و او نداشتن دختر و شوق به داشتن دختر ولو زنگوله ی پای تابوت را بهانه ی تجدید فراش ولو مستمر کرده بود،طوری که اهل محل و دوست و اشنا از قول مشتی نقل می کردند که گفته بوده تا دختردار نشم ول کن نیستم و همین که خدا دختزی بهم داد کل زندگی ام به نامش می کنم.همین شیاع وصحبت شده بود دلیل غزال خانم برای پیگیری و یافتن طریقی برای احراز صحت و سقم این فرضیه که آیا مشتی حسن پس از تولد نازنین زهرا چنین کاری کرده یا نه؟

با چنین فرضی پس از اخذ گواهی حصر ووراثت در قالب درخواست تحریر ترکه*سعی در شناسایی اموال مشتی و احراز صحت وسقم شایعه موصوف داشتم...

روزی که استعلام اداره ثبت و سایر ارگان های دولتی به دادگاه رسید بلافاصله با  غزال خانم تماس گرفتم که خاموش بود،براش پیغام گذاشتم که آنچه که از قول مشتی نقل می شده درست هست و مشتی چند روز پس از تولد دخترتون بیشتر اموالش را به نامش کرده،فقط مراقب باش سایر ورثه از این موضوع مطلع نشوند تا خبرت کنم.ازخوشحالی اینکه توانسته بودم حقوق دختری بی پناه و طفل معصوم را تمام و کمال احیاء کنم برای خودم مهمانی یک نفره ای ترتیب دادم.از بهترین رستوران شهر ناهار مفصلی سفارش دادم تا در دفتر با خیالی آسوده پس از یکسال و چندماه تلاش دلی از عزا درآورم.لقمه ی اول به دوم نرسیده بود که همزمانی صدای کوبیدن درِ دفتر و زنگ درآنقدر برایم غیر منتظره بود که نزدیک بود لقمه ی دلخوشی تمام شدن پرونده بلای جانم شود.

غزال خانم و نازنین زهرا بودند،زن جوان رنگ به رخ نداشت و از استرس مدام پشت پلکش می پرید و دستانش می لرزید،از میز مهمانی تک نفره ام لیوانی نوشابه پرکرد و لاجرعه سر کشید و روی صندلی دفتر رها شد...

چندتا از فرزندان مشتی حسن به زن ساده پیغام داده بودند که وکیل تو با ما تبانی کرده و قرار شده چندبرابر حق الوکاله ای که قرار است تو بهش بدهی از ما بگیرد و پرونده را به نفع ما برگرداند ،همین خبر کذب سبب پریدگی رنگ غزال خانم و نگرانی اش شده بود.متن پیامک ارسالی فرزند بزرگ مشتی و بردار ناتنی اش را از گوشی زن جوان پرینت کردم تا بابت اتهامی که زده بودند *در دادسرا از ایشان شاکی شوم اما از حیث راحتی خیال غزال خانم به وی گفتم بهتر است همین امروز در حضور خودش،با مدعیان کذاب قرار ملاقات بگذارم....

پشت اتاق کارم اتاقکی شبیه به کتابخانه ای کوچک داشتم که مکان مناسبی بود برای استراحت و مخفی شدن زن جوان و طفل شیرخواره اش تا شاهد و ناظر گفتگوی من و فرزندان مشتی باشد...از زمان فوت مشتی تا زمان وصول پاسخ استعلامات مراجع دولتی زن جوان و طفل معصوم علیرغم سهیم بودن در اموال مشتی ولو به عنوان سهم الارث و مهریه ولی فرزندان زیاده خواه مشتی حاضر به پرداخت ریالی تا تمام شدن تشریفات دادگاه نبودندحالا فرصت خوبی بود تا برای ماه های آتی خرجی زن جوان و فرزندش را تامین کنم لذا شرط همکاری با فرزندان مشتی را اوردن پول نقد به عنوان پیش پرداخت و نشانه ی حسن نیت دانستم...

فرزندان مشتی شروع کردند به چانه زنی برای خرید شرافت وکیل که وثیقه ی حرفه اش بود و غزال خانم نیز پشت در شاهد و ناظر ترفند وکیل ،بالاخره یک سال و چندماه اموال نازنین زهرا نزد ایشان بود و باید اجاره ی کامیون ها را می دادند...کیف پول که روی میز گذاشته شد غزال خانم را صدا زدم تا هم به عنوان شاهد اتهام فرزندان مشتی گزارش110را یادداشت کند هم کیف پول را به عنوان بخشی از اجاره ی کامیون های مشتی بردارد ،چهره ی فرزندان مشتی زمان سررسیدن پلیس110 و تنظیم گزارش دیدنی بود

وکیل دادگستری

*آنچه از اموال متوفی به جا می ماند را ماترک می گویند که اولین قدم در تقسیم آم گرفتن گواهی حصر و وراثت از شورای حل اختلاف است،برای چنین درخواستی داشتن استشهادیه ای با معرفی ورثه متوفی،گواهی مالیات بر ارثت و گواهی فوت لازم است

*لیست کردن اموال به جا مانده از متوفی را تحریر ترکه و سپس نوبت به تقسیم ترکه می رسد که نقطه ی پایانی پرونده است

*انتساب اتهام تبانی به وکیل جرم بوده قابل پیگرد قضایی است لذا هرگاه با چنین ادعایی مواجه شدید اولین شخصی که باید از این اتهام مطلع شود وکیل خودتان هست چراکه غالبا چنین اتهامی به بهانه وادار کردن طرف به سازش و رها کردن پرونده مطرح می شود

کد خبر 1564536

منبع: خبرآنلاین

کلیدواژه: ازدواج موقت وکالت

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.khabaronline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرآنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۴۰۷۳۱۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

در این روستا یک شب در سال همه کوفته می خورند | مراسم «اوکوز قوربانی» در روستای اسفنجان شهرستان اسکو

به گزارش همشهری آنلاین، در سی و ششمین روز بهار اهالی روستای اسفنجان اسکو به نیت بارش باران و دفع بلا از روستا گاوی را قربانی کرده و با گوشت آن کوفته درست می کنند.

روز پنجشنبه ششم اردیبهشت ماه مصادف با سی و ششمین روز بهار به روستای اسفنجان آمدم تا راوی مراسم سنتی چندین صدساله باشم که به اعتقاد مردم محلی این رسم سنتی ریشه در اعتقادات و باور دیرینه این مردم دارد.

ساعت ۸و ۳۰ دقیقه صبح خود را به روستای اسفنجان می رسانم، روستایی آباد و سرسبز با انبوه درختان گردو، بادام و میوه های مختلف که شکوفه های اردیبهشتی در سرشاخه های درختان به رقص درآمده و نوید میوه های آبدار و خوشمزه را می دهند.

اهالی روستا در محله ها پرتعداد هستند، از پسر جوانی آدرس محل اجرای مراسم قربانی را می پرسم «۲۰۰ متر دیگر هم که بروی به مسجد جامع می‌رسی، در همان میدان منتظر باش همه چیز را می بینی.»

به حرفش گوش می کنم و جلوتر می روم، مقابل مسجد جامع چند نفر از ریش سفیدان روستا روی نیمکت نشسته اند. یک آقای جوان هم یک دستگاه کارتخوان دستش گرفته و ایستاده. «سلام آقا صبح به خیر، من خبرنگارم آمدم از مراسم قربانی شما گزارش بنویسم، راهنماییم می کنید که مراسم کجا برگزار می شود و نحوه اجرای آن چطور است؟» متوجه می شود که اطلاعاتی خاصی ندارم در حالی که کارت یکی از اهالی را به کارتخوان می کشد «خانم کمی صبر کن همه چیز را خودت می بینی و می توانی بنویسی.»

خُب باشه، یه سوال این کارتخوان برای چیه و شما چکار می کنی؟ نگاهم می کند و می گوید: «از یک هفته مانده به اجرای مراسم سنتی «اوکوز قوربانی» اهالی روستا در خرید قربانی مشارکت می کنند و هر خانوار هر چقدر که بتواند سهیم می‌شود. معمولا از ۳۰۰ هزار تومان تا چهار، پنج میلیون تومان کمک می کنند؛ امسال دو راس گاو به قیمت ۳۲۰ میلیون تومان خریداری شده.

تا حرف هایش تمام شود برای چند نفر از اهالی روستا کارت می کشد.

روبه روی مسجد جامع پیرمردی روی نیمکت نشسته، کنارش می روم، سلام و صبح به خیر و احوالپرسی می کنیم؛ حاج آقا به سلامتی شما چند سال داری؟ من متولد سال ۱۳۱۷ هستم و ۸۵ سال سن دارم.

از چند سالگی مراسم «اوکوز قوربانی» را به یاد می آوری؟ از بچگی، پسربچه چهار، پنج ساله ای بودم که دنبال قربانی راه می افتادیم و کوچه به کوچه می رفتیم.

فلسفه این قربانی چیه؟ اجداد ما این قربانی را به نیت دفع بلا از روستا و داشتن محصولات کشاورزی پربار و بابرکت انجام می دادند و سینه به سینه منتقل شده است.

البته ما شنیده ایم ایام قدیم در این منطقه بادهای بسیار شدیدی می وزید که باعث تخریب محصولات کشاورزی می شد اهالی روستا نیت می کنند برای کاهش بادها و تبدیل شدن آن به بارش باران قربانی کنند تا بلا دور شود.

روز اصلی برگزاری مراسم چه روزی است؟ مراسم سنتی قربانی کردن سی و ششمین روز بهار است. یا به عبارت دیگر اولین پنجشنبه اردیبهشت ماه.

اگر سی و ششمین روز بهار با اولین پنجشنبه اردیبهشت ماه مصادف بود که خیلی عالی است اگر نه چند روز قبل یا چند روز بعد برگزار می‌شود که مصادف با روز پنجشنبه باشد.

قربانی را آوردند

حرف هایم با حاج آقای ۸۵ ساله گل انداخته، کمی آن طرف تر پسر بچه ای دوان دوان خود را به بابابزرگش می رساند «حاجی بابا قربانی را آوردند.»

سرم را بلند کرده و می بینم از سمت چپ و به اصطلاح محلی از «بالا محله»

چند نفر از مردان و جوانان روستا یک راس گاو نر بزرگ قهوه ای رنگ را در حالی که طنابی به دور گردن او انداخته اند مقابل مسجد جامع می‌آورند.

یکی از اهالی روستا می گوید «خانم خبرنگار مراسم از حالا شروع می شود، این گاو قربانی را محله به محله می گردانیم اگر دوست داشتی می توانی با ما بیایی» سپس نگاهی به کفش هایم می کند «آهان کفش ورزشی پوشیدی می توانی بیایی.»

چشم می گویم و راه می افتیم.

از محله میدان به محله پایین و از آنجا به محله «شَهَر یُولی» می رویم. کوچه‌های روستا آسفالت هستند.

شب کوفته خوران

گاو قربانی که از محلات رد می شود زنان و مردانی را می بینم که جلوی در خانه ایستاده و بشقابی به دست گرفته اند.

دو پیرزن روستایی چادرگلدار به سر کرده و منتظر رد شدن قربانی از محله هستند.

سلام حاج خانم؛ سلام دخترم، مثل اینکه اهل این روستا نیستی؟ نه نیستم، امروز اینجا مهمانم.

می توانی تا شب بمانی تا برایت کوفته درست کنم. آخه امشب همه اهالی روستا برای شام کوفته می خورند.

موضوع برایم جالب می شود.

حاج خانم بشقاب گردو را در کیسه سفید پسر جوان می ریزد و می گوید «امشب همه اهالی روستا مهمان دارند» و شام کوفته می پزند.

گوشت قربانی بین همه اهالی روستا پخش می شود و خودمان هم کمی گوشت دیگر به آن اضافه می کنیم. امروز و امشب تمام اسفنجانی هایی که مقیم شهرهای تبریز، اسکو، خسروشهر، سهند و سایر شهرهای اطراف هستند به اسفنجان می آیند و در مراسم شرکت می کنند و شب هم هر خانواده برای شام کوفته درست می کند. «این یک رسم سنتی و قدیمی است و ما همه به آن اعتقاد داریم.»

راستی حاج خانم اسم شما چی بود؟ عرفان خانم بنویسی کافیه. اونم چشم

حاج خانم همسایه هم در تکمیل صحبت های او ادامه می دهد: ما اسفنجانی ها هر شهری که باشیم باید امروز به روستا بیاییم و در این مراسم شرکت کنیم.

راستی تا گوشت قربانی نیاید ما دست و دلمان به کار پختن کوفته نمی رود. حتی ۲۰ بار هم کوفته بپزیم به طعم و خوشمزه گی کوفته گوشت قربانی نمی رسد.

تحفه ای تقدیم جوانان

حاج خانم این بشقاب گردو چی بود که در کیسه سفید ریختی؟ وقتی گاو قربانی را محله به محله می گردانند چند پسر جوان کیسه های سفیدی به دست گرفته و همراه گاو قربانی حرکت می کنند هر کدام از اهل محل تحفه ای به آنها می‌دهند. بعضی ها به نیت نذر و نیاز و برطرف شدن حاجت می دهند و بعضی هم نذر ندارند و فقط برای تشکر از جوانان است.

ما الان ۵۰ سال است که هر سال یک بشقاب گردو به این جوانان هدیه می دهیم.

ممکن است خانواده ای یک قواره پارچه پیراهنی یا یک جفت جوراب، پول نقد، میوه و نان محلی بدهد.

خلاصه اینکه هر کس هرچی عشقش می کشد می دهد.

با این حاج خانم ها که گرم صحبت شدم اهالی روستا دو محله «حمام و علی اصغر» را هم پشت سر گذاشتند.

به حاج خانم جلیل زاده می گویم حالا که اهالی رفتند من از کجا بروم که آنها را پیدا کنم «دخترم نگران نباش همه محله ها به هم راه دارند فکر کنم الان به محله «عیدآوا» می روند. همین کوچه را بروی بالا بهشان می رسی.»

کوچه های آسفالت و سربالایی را طی می کنم. به نفس نفس زدن افتادم.

فکر می کنم گاو قربانی را دو، سه تا محله دیگر هم بگردانند قربانی می کنند و تمام می شود. در حالی که سخت در اشتباه بودم و کلی کار داریم.

نمی دانم از کدام محله رفتم و به کجا رسیدم، خبری از اهالی روستا که گاو قربانی را می گرداندند نبود کمی استراحت می کنم. موتورسواری از کنارم رد می شود؛ آقا چه خبر از قربانی، کجا برده‌اند؟ از محله باباحسن می‌آورند به پیرسنگ.

پُرسان پُرسان به محله باباحسن می روم، تعداد اهالی روستا که همراه گاو قربانی حرکت می کنند بیشتر شده است. اکثر آنها پسران جوان و نوجوانان هستند.

دوباره با آنها همراه می شوم. از اینکه در بین آنها خبری از خانم ها نیست -حتی یک نفر خانم- تعجب می کنم. از یکی از اهالی روستا می پرسم پس خانم ها کجا هستند آنها گاو قربانی را همراهی نمی کنند؟ نه، زنان روستا به دنبال گاو قربانی نمی آیند. آنها در قربانگاه منتظر هستند.

خب الان برنامه چیه؟ الان گرداندن گاو قربانی در تمام محله های روستا تمام شده و از محله «باباحسن» به طرف پیرسنگ می رویم.

«پیرسنگ» چیه؟

«پیرسنگ» در کوه واقع شده و چند تا سنگ قبر هم آنجا هست. آنجا گاو قربانی را سه بار دور «پیرسنگ» می گردانند بعد به «قوربان داغی» می برند و ذبح می کنند.

قبل از اینکه به «پیرسنگ» برویم گاو قربانی را به قنات «عیدآباد» یا «عید آوا» که در مسیر بود برده و به او آب می‌دهند.

به طرف «پیرسنگ» حرکت می کنیم. اهالی می گویند از کوچه های روستا تا «پیرسنگ» حدود سه کیلومتر است.

در راه «پیرسنگ» با یکی دیگر از اهالی روستا همکلام می شوم. این پیرمرد روستایی هم مثل سایر اهالی هرسال در این مراسم شرکت می کند. وقتی از کم و کیف مراسم می پرسم می گوید:در زمان های قدیم کاروان های زیادی برای هفته بازار اسفنجان از این مسیر رفت و آمد می کردنداهالی روستا از گوشت قربانی در بین این کاروانیان هم توزیع می کردند.

البته چند سال قبل که روستا مثل حالا بزرگ نبود یک گوسفند قربانی می کردند ولی الان که جمعیت روستا زیاد شده یک یا دو راس گاو قربانی می شود.

همین طور که به طرف «پیرسنگ» حرکت می کنیم چندین بار صدای سلام و صلوات بلند می شود.

آقای مسنی که در جلو و کنار گاو قربانی حرکت می کند به نیت شهدای صدر اسلام تا کنون با صدای بلند صلوات می فرستد و اهالی با او همراهی می کنند.

یک ساعت و شاید هم بیشتر در دامنه کوه جلو می رویم تا به پیرسنگ می رسیم.

دیگر نای رفتن ندارم به شدت تشنه ام و پاهایم خسته از این همه کوهپیمایی.

پسر نوجوانی دو بطری آب در دست گرفته و همراه اهالی به طرف کوه می رود. از پشت سر صدایش کرده و آب می خواهم. یکی از بطری های آب را از او گرفته و سر می کشم.

با همه خستگی به پیرسنگ می‌رسیم. گاو قربانی بیچاره هم خیلی خسته شده، پاهایش همراهی نمی کند تا به محل اصلی برسد. چند نفر از جوانان هل می دهند. بالاخره حرکت می کند.

برای رسیدن به مقبره «پیرسنگ» حدود ۲۰ تا ۳۰ عدد پله کم ارتفاع کار کرده اند ولی اهالی ترجیح می دهند از تپه ها بالا بروند.

به محل اصلی «پیرسنگ» می رسیم. اینجا چند مورد سنگ قبر بزرگ می بینم که شکسته شده و هر کدام به طرفی پرت شده اند.

اهالی روستا نمی دانند این سنگ قبرها متعلق به چه کسانی هستند. حتی نمی دانند این «پیرسنگ» که گاوقربانی را سه بار دور آن می گردانند متعلق به کسی است یا نه.

دزدان عتیقه به هیچ چیز رحم نمی کنند؛ اهالی می گویند این سنگ قبرهای شکسته شده را دزدان عتیقه به این روز انداخته‌اند.

آنها به هیچ چیز رحم نمی کنند. چند سال پیش بود که در روستا تخریب قبرها توسط افراد ناشناسی که دنبال عتیقه بودند دهان به دهان می گشت.

پیرسنگ در تسخیر زباله های پلاستیکی

آنجا یک مقبره ای دیدم که در آن بسته بود. چشم هایم را به پنجره نزدیک کرده و داخل آن را نگاه کردم ولی به جز مزار و قبر همه چیز داخل آن بود و بیشتر زباله های پلاستیکی آنجا را به تصرف خود درآورده بود.

خلاصه هر چه که بود گاو قربانی را سه بار دور پیرسنگ گرداندند. همان آقای مسن که اسمش را نمی دانم و طناب دور گردن گاو را گرفته بود بعد از سه بار گرداندن گاو درخواست کرد فاتحه ای برای شهدا و همه آنهایی که در این منطقه به خاک سپرده شده اند خوانده شود.

اهالی همه باهم فاتحه می خوانند و صلوات می فرستند.

پاترولی که ناجی من شد

اعلام کردند همه باهم به طرف «قوربان داغی» می رویم.

«قوربان داغی» کجاست؟ مرد میانسال دستش را به طرف قله کوهی گرفته و می گوید: آن قله کوه را می بینی که مردم یواش یواش به آن سمت می روند آنجا قوربان داغی است.

تا آنجا چقدر فاصله است؟ حدود دو کیلومتر باید کوهنوردی کنیم.

مانده بودم چطور به پاهای خسته ام بگویم که هنوز دو کیلومتر دیگر باید برویم و به قوربان داغی برسیم.

خستگی بد جوری توانم را گرفته بود. اما خدا همیشه سربزنگاه به کمک آدم می آید.

سرم را انداختم پایین و از پله ها کم ارتفاع پیرسنگ پایین می آمدم که یکی از اهالی روستا انگار که از ریخت و قیافه و پاهای خسته ام خبر داشته باشد صدایم کرد و گفت" خانم شما خبرنگاری؟

بله؛ من تا «قوربان داغی» با ماشین می روم اگه بخواهید می توانید با ما بیایید.

مگر تا بالای کوه هم ماشین می رود؟ بله، ماشین پاترول اگر کمک فنر داشته باشد تا نوک قله هم می رود.

خیلی خوشحال شدم و سراغ ماشین پاترولش را گرفتم.

به قول خودش از ماشین پاترولش فقط موتورش سالم و بی نقص بود. «خانم خبرنگار شرمنده، به سر و وضعش نگاه نکن، این ماشین برای کارم است شاید خیلی درب و داغون باشد ولی موتورش سالم است و هیچ نقص فنی ندارد. صحیح و سالم به آنجا می رویم.»

سریع بالا می روم و می نشینم، یکی از فامیل هایشان هم داخل پاترول نشسته. «دخترم نترس بیا بالا» این ماشین کوه و کمر است. حتی نیسان هم نمی تواند کوه را بالا برود ولی پاترول با کمک فنرهایش به راحتی حرکت می کند.

به آرامی حرکت می کنیم و چند دقیقه بعد به قوربان داغی می رسیم. تشکر کرده و پیاده می شوم و می گویم «اجازه می دهید موقع برگشتن هم با شما بیایم من خیلی خسته شدم» بله حتما منتظر می شوم کارتان تمام شود.

ذکر مصیبت اهل بیت

از دیدن انبوه جمعیتی که در قوربان داغی منتظر رسیدن گاو قربانی هستند تعجب می کنم.

اهالی روستاهای دور و نزدیک از شهرهای مختلف آمده بودند.

تا رسیدن گاوقربانی یکی از اهالی روستا با میکروفنی که در دست دارد دعای توسل می خواند.

وقتی در دعای توسل نام مبارک امام حسین(ع) را می خواند در حق حضرت سیدالشهدا و شهدای کربلا ذکر مصیبت می گوید.

بعد دعای توسل را دوباره تا انتها می خواند. دعای توسل که تمام می شود اهالی روستا همه باهم دعای فرج می خوانند.

موقع اذان ظهر است و کم کم گاو قربانی به قوربان داغی می رسد. جایگاه مخصوصی برای ذبح قربانی در نظر گرفته اند ولی ازدحام جمعیت اجازه نمی دهد آنجا را از نزدیک ببینم.

موقع ذبح قربانی همان آقایی که دعای توسل می خواند برای تعجیل در ظهور حضرت ولی عصر(عج)، بارش باران و رحمت الهی، پربار شدن محصولات کشاورزی، دفع بلا و آسیب از روستا دعا می کند و همه مردم آمین می گویند.

گاو قربانی ذبح می شود، اهالی روستا از همان زمان قدیم از محل ذبح قربانی یک جوی یا نهر مانندی درست کرده و انتهای آن چاهی حفر کرده و سر چاه را با سنگ های بزرگ پوشانده و اسم آن را نشانگاه نامیده اند.

اهالی می گویند خون قربانی باید از قربانگاه سرازیر شده، از جوی و نهر عبور کرده و به نشانگاه برسد.

و من دیدم که خون قربانی از جوی و نهر پیچ و تاب خورده و به چاهی که نشانگاه می نامیدند سرازیر شد.

دور جوی و نهر را با نرده های فلزی عمودی حصار کشیده اند و شرکت کنندگان در این آئین سنتی چندین صدساله در کنار نرده‌ها ایستاده و ماجرا را تماشا می‌کردند.

بعد از ذبح قربانی کم کم مردم به روستا بر می گردند.

ساعت یک ظهر است دوباره با همان پاترولی که ناجی من شده بود به روستا برمی‌گردیم.

در مسیر برگشت به روستا بساط نذر و احسان شربت و سوپ به راه است. هر کدام از ما کاسه ای سوپ می گیریم. چقدر این سوپ خوشمزه و دلچسب بود. آقای راننده پاترول مرا به مسجد جامع می رساند.

فکر می کنم هیچ جوره نمی توانم لطف ایشان را جبران کنم. فقط تشکر می کنم و او می گوید «در دنیا به این اصل معتقدم که انسان ها بهتراست برای همدیگر مفید باشند و بتوانند مشکل کسی را حل کنند.»

یک ساعت در مسجد جامع منتظر می مانم، در آشپزخانه بزرگ مسجد زیلوهای تمیزی پهن شده و ظروف مورد نیاز هم روی زیلوها قرار دارد.

با خودروی نیسان پیکر گاو قربانی را به آشپزخانه آورده و شروع به شقه شقه کردن و تقسیم بندی گوشت و استخوان آن کرده و در بین اهالی روستا پخش می کنند و زنان کدبانوی روستا با گوشت آن کوفته لذیذی درست کرده و نوش جان می کنند.

کد خبر 847558 منبع: فارس برچسب‌ها خبر مهم استان آذربایجان غربی تبریز استان آذربایجان شرقی مجله آداب و رسوم

دیگر خبرها

  • ختم غائله‌ی شهرنو ؛ «چند نفر از خانم‌های‌ خیلی جوان اش را به کارمندان خودمان دادیم»
  • در این روستا یک شب در سال همه کوفته می خورند | مراسم «اوکوز قوربانی» در روستای اسفنجان شهرستان اسکو
  • جشن عروسی دختر ناصرالدین‌شاه؛ ۱۳۰ سال قبل + عکس
  • فعالیت ۱۵۰۰ پاکبان در ۳۶ شهر استان گلستان
  • پشت پرده اسلام آوردن سرمربی پرتغالی سپاهان | پای ازدواج با بازیگر ایرانی در میان است | رازی که پیراهن خانم بازیگر فاش کرد (عکس)
  • روایت سرمربی سپاهان از مسلمان شدن و ازدواج با خانم بازیگر
  • (تصویر) عکس‌هایی از جشن عروسی دختر ناصرالدین‌شاه؛ ۱۳۰ سال قبل
  • حرف‌های جالب عروس بزرگ امام: نمی‌خواستم ازدواج کنم اما.. /آقا مصطفی، روحانیِ مدرنی بود و در حجاب سختگیری نداشت
  • عروس بزرگ امام : نمی خواستم ازدواج کنم، قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم؛ اما..
  • پرداخت ۱۶۰ هزار میلیارد تومان وام ازدواج پارسال در کشور